آن سال ها را دیگر کسی به یاد نمی آورد. غربتی که بود و رنجی که می رفت و خاطره هایی که بدست فراموشی سپرده می شد. سخن از تخت جمشید و آرامگاه کوروش بود تا انقلاب دینی را به ملی گرایی بازگرداند. کسی از جنگ و جبهه و شهادت نمی گفت چون خشونت طلب لقب می گرفت. آن روزها تلخ بود اما شاید تلخ تر از این فراموش کردن آن سال ها باشد.
****
سید علی در جمع فرماندهان سپاه لب به سخن گشود تا از یک غصه بگوید و عزمی نو:«امروز بعضي هستند که در دنباله کارهاي فرهنگي خطرناک، ميخواهند ياد آن روزها را هم از خاطر ملت ايران ببرند. از تکرار اسم جنگ و اسم مناطق جنگي و "خرمشهر" و "شلمچه" و "دو کوهه" و از اين قبيل چيزها عصباني ميشوند. از نام آنچه که مردم و ذهنها را به ياد آن روزها بياورد، خشمگين ميشوند و بدشان ميآيد و تلاش ميکنند که اينها از ياد مردم برود.»
حدود یک سال بیشتر از روی کارآمدن دولت اصلاحات نمی گذشت. رهبر انقلاب باز هم در این باب سخن گفتند:«اينها کساني هستند که در آن دوران، خجلت زده و شرمزده بودند؛ چون حضوري در صحنه نداشتند. چون در آن دوران، آنچه اتّفاق ميافتاده است مايه خجلت آنها و عليه کساني بوده که دلِ اينها با آنان بوده است. لذاست که از تکرار آنها ناراحت ميشوند و ميخواهند اين را از خاطر ملت ايران حذف کنند.»
و این همه با یک جهت دهی یا یک دستور همراه شد:«درست عکس اين خواست بايد انجام گيرد؛ يعني خاطره درخشان روزهاي بزرگ دفاع مقدّس، بايد با قوّت و قدرت بيشتر و روشن و همان که بوده است باقي بماند.» رهبر انقلاب نسبت به یک حرکت خزنده فرهنگی هشدار دادند که ایمان مردم را هدف گرفته است. راه چاره در بازگشت به همان خاکی بود که ایمان را به تجلی نشست.
****
هشتم فروردین ماه سال 78 بود؛ خبری به یکباره منتشر شد که تعجب بسیاری را برانگیخت. به گونه ای غیر منتظره خاک گرم شلمچه میزبان رهبر انقلاب شده بود. شاید همه شهدا آن روز آمده بودند تا تجلی حضور را بر بلندای خاک قدسی جنوب نظاره کنند و بشنوند حرف های رهبرشان را که می گفت:«من اين سرزمين را يك سرزمين مقدس ميدانم. اينجا نقطهاي است كه ملائكه الهي كه شاهد فداكاري مخلصانه اين شهداي عزيز بودند، به آن تبرك ميجويند. اينجا متعلق به هركسي است كه دلش براي اسلام و براي قرآن ميتپد. اينجا متعلق به همه ملت ايران است. دلهاي همه ملت ايران، متوجه اين نقطه، اين بيابان و همه اين مناطقي است كهشاهد فداكاريهاي جوانان بوده است. شما كه اينجا را گرامي ميداريد، خوب ميكنيد. آمدن شما و احترام به ايننقطه، بسيار بهجا و بسيار كار صحيحي است. بنده هم خواستم به ارواح طيبه شهيدان و به نَفَسهاي معطر جوانان مؤمن، تبرك بجويم و به اين عزيزان احترام كنم؛ لذا آمدم در جمع شما شركت كردم.»
این گونه بود که مناطق عملیاتی جنوب و معراج بهترین های کشور، زیارتگاه عاشقان این راه شد. رهبر انقلاب در آن سال حرف ها گفتند:«امروز شركت من در مجموعه زائران خاك خونين شلمچه، براي بزرگداشت ياد و نام شهيدان عزيز و مردان بزرگي است كه با خون خود، با جهاد و همت خود، با عزم و اراده خود، نام شلمچه و خرمشهر و خوزستان و ايران را در تاريخ، بلند كردند. ملت ايران در دوره معاصر، هر چه عظمت و عزت در دنيا دارد، به بركت خون رزمندگاني است كه در اين سرزمينهاي خونين حضور يافتند و جان و سلامت و جواني خود را براي اسلام، براي ملت و براي ميهنشان در طبق اخلاص گذاشتند و تقديم كردند.»
آنجا انگار معنا از واژه ها می جوشید. سید علی می خواست درس هایی را برای انقلابیون شرمنده و غرب زدگان تازه از راه رسیده بازگو کند:« ايران، امروز هرچه دارد و در آينده هرچه به دست آورد، به بركت خون اين شهيدان است. اگر اين شهدايي كه شلمچه، يادگار آنها و اين بيابانهاي خونين، حامل نشانههاي آنهاست، نبودند، امروز در اينكشور، از استقلال ملي، از شرف ملت، از اسلام و از هيچ چيز ايراني، نشان برجستهاي نبود. اينها در مقابل دشمنِ مهاجمي كه بدون كمترين ملاحظهاي به مرزهاي جغرافيايي و مرزهاي ملي و مرزهاي اعتقادي حمله كرده بود، ايستادند.»
باید همه بسیجی می شدند؛ باید همه از خاک جانی دوباره می گرفتند:«جوانان عزيز! مردان و زنان! در هر كجا كه هستيد و اين سخن را ميشنويد، يا بعدا خواهيد شنيد، بدانيد يككشور و يك ملت، بالاترين سرمايهاش همت و عزم و ايمان جوانان آن كشور و ملت است. ايمانِ همراه با اراده قوي، ايمانِ همراه با تصميم، ايمانِ همراه با روشنبيني، همان چيزي است كه اين كشور را يك روز نجات داد. امروز هم مهمترين عاملي كه اين كشور و اين ملت را حفظ كرده است، همين ايمان است. روحيه سلحشوري، روحيه مقاومت و ايستادگي در مقابل دشمن، روحيه نفرت از دشمني كه نه فقط با جان و مال اين ملت، بلكه با فرهنگ، ايمان و اسلام اين ملت دشمن است، روحيه بياعتمادي به دشمن و آمادگي براي دفاع، روحيات عالياي است كه يك كشور را عزيز و استقلال آن را حفظ ميكند و استعدادهاي يك كشور را به بروز و ظهور ميرساند و به آقايي و عزت، نايل مينمايد.»
****
خاک از شوق رفتن می گفت و درد ماندن و نسلی جدید می بایست با درد و دل های این خاک خو می گرفت تا روزی دیگر میدان دار بازگشت گفتمان انقلاب باشد. کسی آن روز این همه را نمی دانست. امروز هم کسی نمی داند. همه از فراز و نشیب های روزمرگی به جدال های سیاسی مشغولند. چه کسی است از آنچه بود بگوید و آنچه شد و نیز از سنگینی این امانت که باید به مقصد رساند؟
****
«صدايي از ملكوت به من گفت: حسين آقا، ميآيي يا ميماني؟ با خودم گفتم: ميخواهم هنوز بجنگم، خميني تنهاست. من سرباز اويم و جنگ هنوز تمام نشده. در همين حالات بودم كه افتادم زمين! درد به تمام بدنم پيچيد و من را بردند.»
وقتی با چشم های گریان، حاج حسین خرازی را توی آمبولانس می گذاشتیم و حسین با خنده دلداریمان می داد، نمی دانستیم که او برای چه می خندد. دستش قطع شده بود. آن هم دست راستش. خونریزی اش هم شدید بود. قلبمان داشت می ترکید. نمی دانستیم که حسین را از دست نمی دهیم. ولی خود حسین می دانست که فعلاً شهید نمی شود. این را بعدها از زبان مادرش و یکی از دوست های نزدیکش شنیدیم که بعد از این که خمپاره افتاد و حسین بیهوش شد در رؤیا صدایی شنیده بود که از حسین پرسیده بود می خواهند بماند یا بمیرد.
قلب حسین در آن لحظه پر بوده از نگرانی برای عملیات و بسیجی هایی که تنها می ماندند. انتخابش معلوم بود. بعد به هوش آمده بود و بسیجی ها را دیده بود که گریه کنان بلندش می کنند که بگذارندش توی آمبولانس. اول دعوامان کرد که برگردیم سرکارمان و بعد به رومان خندید و قول داده که بر می گردد. فقط خود حسین می دانست که حتماً برخواهد گشت. می گفت خمینی تنهاست...